اواخر اسفندماه سال ۹۵ بود، عزم کردم، برم به شهر زیبای حافظ و سعدی.سفر به شیراز برام نوید احساس خوش رو داشت. استان فارس و شهر شیراز از شهر من یعنی اصفهان کم دور نبود. این بار هم میخواستم تنها برم. نمیدونستم تا کی ولی دوست داشتم، این دوری رو. یجور فرار از تموم تشنجهای اطرافم. میخواستم تواناییام فقط و فقط به خودم ثابت بشه.بیماریم پیشرفت کرده بود و همه مخالف رفتن من بودن.راه رفتنم متفاوت شده بود و نگاهه مردم از روی ناآگاهی تلخ و زننده.ترجیح میدادم توی محیطی به دور از هر آشنایی باشم.
شروع سفر شیراز
بالا رفتن از پلههای هواپیما و برداشتن چمدونم از ریل دوتا چالش بود، که اول کار باید از پسش برمیومدم. تو ظاهرم هیچکس نشونهای از بیماری نمیدید و تعجب برانگیز بود حرکاتم.حالا اینکه کسی با این وضع اونم تنها بخواد عزم سفر به شیراز رو داشته باشه، شاید برای بعضیها دور از ذهن… و من هم که نه اهل ارتباط گرفتن بودم و نه میخواستم برای کسی حالم رو توصیف کنم.با تموم نگاهها سعی میکردم جا نزنم و به ادامهی سفر فکرکنم.ترسناک بود، ولی باید میرفتم تا به این نا امیدیم یذره غلبه کنم.
اقامت در هاستلهای شیراز
برای اولین بار در هاستلی سکنی گزیدم. هیچکس رو نمیشناختم، از نزدیک.برام شنیدن زندگیاشون جالب بود.ولی طبق معمول من ساکت بودم.
یادمه انقد تو اون سه روز که مهمان بودم، تخته نرد بازی کردیم و من باخت دادم، تا بالاخره روز آخر بردمشون. بریم باهم سراغ جاذبهها…

جاذبههای شیراز
سلامم رو به این شهر با دیدن حافظیه شروع کردم. وقتی دونه دونه پلههاش رو با سختی بالا میرفتم، عکاسی اومد به کمکم.هیچی نپرسید و من هم چیزی نگفتم. موقع بالا رفتن برام داستان پلههای خضوع و خشوع رو تعریف کرد و من سرشار از عشق حافظ شدم.
حافظ خوانی
حافظ خوندن اون شب بقدری لذت بخش بود، که انگار بذر عشق توی وجودم لونه کرده بود و منتظر وصال بود. دلم میخواست عاشق باشم و با عشق زندگی کنم. دلم میخواست یکی من رو فقط بخاطر خودم دوست داشته باشه. اون شب به حافظ گفتم: دوست دارم دفعه بعدی، منم با معشوقم بیام به دیدنت، فکرمیکنم. بخاطر همینه که دیگه نشده برم پیشش…

دروازه قرآن برام تداعی قدمت رو داشت. دوست داشتم، اونجا بودم، وقتی برای ورود به شهر باید اجازه میگرفتی و از در میگذشتی. مقبرهی سعدی که رفتم، حس غریبی داشتم. نمیدونم چرا حس کردم، توجهه کافی به مقبره این شاعرگرانقدر نشده. دیدن اشعار و حکمتهاش روی دیوارهایی به رنگ فیروزهای آرامشی به من داد. که باز دلم پرمیکشه برای دیدنش. سعدی استاد سخن حکمتهاش درس زندگی بود، که بار اول اونجا خوندمش.

ارگ کریم خان زند یا همون زندان وکیل حس غمگینی بهم میداد و بخاطر پلههای بلندش ترجیح دادم جلوی مردم بالا نرم و از داخلش دیدن نکنم. نمیدونم بخاطر حرفها میترسیدم یا نگاهشون آزارم میداد.
باغ ارم و خیابان چمران از دیگر بازدیدهای این شهربود که تونستم ببینم قبل از دل کندن از این شهر زیبا و دلنشین. و باز هرلحظه دلم میخواد برم به شیراز.
برای این که نوشتههای بیشتری از من بخونید، به این صفحه مراجعه کنید. و اگه میخواید راجع به من یعنی آوا جهانگیری بیشتر بدونید، صفحه من رو مطالعه کنید.
دیگر تجربه های آوا
از دیگر نوشتههای آوا میتوان به آوا در کاشان، خانه ملاباشی و آوا، تهران از نگاه آوا و کنار گذاشتن ترس از جمع بودن اشاره کرد.