تجربه کایاک سواری
اواخر فروردین ماه سال ۹۷ بود. برای اولین بار دلم میخواست، پا بذارم روی ترسم و با یه گروه که تا بحال ندیده بودمشون همسفر بشم. حالا هم قرار بود یا یه جمع سفر برم، هم قایق سواری کنم.
هیچهایک به سمت تهران
اول باید از اصفهان میرفتم به سمت تهران. تا بعدش به سمت استان گیلان و شهر انزلی بریم. تا تهران هیچهایک کردم. و از اونجا برای خواب به خونهی دوستم رفتم. تا صبح به محل قرار بریم. از هیجانات صبح اون روز شکستن پای دوستم بود، خرابی ماشینمون، و دیر رسیدن به محل حرکت(ماشالله به این همه هیجان:)) ).

همهی ماشینها حرکت کرده بودن و ما تا ظهر که بچهها برای ناهار توی رستورانی مستقر شده بودن، تنها ماشین جامانده از سفر بودیم. توی رستوران برای اولین بار سعیدضروری رو دیدم، کسی که برام حکم، خواستن و تلاش برای رسیدن رو داشت. یه سلام سرتاسری کردم. و نشستم برای خوردن ناهار.
همهی بچهها دهه شصتی بودن و من کوچیکترینشون،هنوز که هنوزه ارتباط گرفتن برام سخت هست.از رستوران تا ویلا هم با جریمهی الکی بین راه باز متوقف شدیم.انگار هرچی بدشانسی بود، همه باهم هجوم آورده بود.بالاخره به مقصد رسیدیم.
شکستن ترس
مشغول معرفی شدیم و همدیگه رو تاحدودی شناختیم. علیرضابکیان یکی از همسفرای خوبی بود، که از همون اول موقع پختن شام، انرژیش شامل حالمون شد. روهام و بردیا دیگر دوستانی بودن که زود تونستم، باهاشون ارتباط بگیرم. بعد از صرف شام و کمی گپ زدن با بچهها، موقع خوابیدن بود، من که خیلی دلم میخواست منظرهی صبح روبروی ویلا رو ببینم، از بچهها خواستم که طبقه بالا بخوابم. بالارفتن از پلهها چالش دیگهای بود که یکی از بچهها بغلم کرد و بردم.

نمیدونم که این نمایی که میبینیم الان، آیا ارزشش رو داشت یا نه!! ولی اون موقع دلم میخواست برم بالا، و به کمک دوستان رفتم…
بعد از کمی جابجایی به راحتی روی مبل تخت شو خوابیدم. صبح بعد از دیدن منظرهی رو به دریا و عکاسی و خوردن صبحانه به محلهی جیرسرباقرخاله رفتیم.
آوا و کایاک
یه اقامتگاه زیبا در دل مراتعی پر از اسب و گاو که واقعا منظرهی زیبایی داشت. بعد از شنیدن سخنان ارزشمند جناب کیانوش محرابی عزیز با ماشینهای آفرود به منطقهای که میخواستیم کایاک سوار بشیم رفتیم. اولین بار بود که آفرودسواری میکردم.بعد از پوشیدن جلیقه نجات به نوبت سوار کایاک میشدیم.

و من همراه قهرمان عزیز، علیرضابکیان شدم. پارو زدن رو بهم یاد داد و همراهش شدم. ذوق زیادی داشتم. جلو رفتیم و جلوتر. با بردیا مهرجو مسابقه گذاشتیم و با جناب محرابی عزیز آب بازی کردیم. بعد از گرفتن یه عکس دسته جمعی برگشتیم.

یکی از صحنههای فراموش نشدنی اون روز غرق شدن کایاکی بود، که هومان توش بود. بالای ماشین علیرضااحمدی نشستیم و تا اقامتگاه با نگاه کردن به اسبها از مسیر لذت بردیم.
سورپرایز من
موقع صرف ناهار بود. من دیرتر از همه رسیده بودم و فقط داشتم به سفرهی رنگینمون نگاه میکردم.

بعد از خوردن اولین قاشق فسنجون، آهنگ تولد گذاشته شد. فکرمیکردم، بچهها برای من آهنگ گذاشتن تا لحظات آخر رویایی تر بشه. بعد دیدم که زنان اقامتگاه با همان لباس محلی زیبا کیکی رو با خودشون به سمت میزی میبرن که من نیستم.
صبر داشتن..
برای لحظهای ذوقم کورشد!!! ولی در کمال تعجب دیدم، که به سمت من برگشتند. سوپرایز مال من بود. نمیتونم براتون توصیف کنم، که چقدر خوشحال شدم. علیرضابکیان،بردیا و یاسمین عزیز تدارک دیده بودن. بعد از پوشیدن لباس محلی گیلانی دیگه موقع خدافظی بود.

این سفر خیلی چیزها به من یاد داد،
آدمهای غریبه لولو خور خوره نیستن و سفرهای گروهی توی دلش کلی تجربه داره. آخر سفر دل کندن برام خیلی سخت بود. بعد از بغل کردن تموم بچهها اشک امونم نمیداد. و این سفر یکی از پرهیجانترین سفرهای من شد.
برای آشنایی بیشتر با من یعنی آوا جهانگیری میتونید صفحه اصلی من رو ببینید و بخونید.
دیگر تجربه های آوا
از دیگر نوشتههای آوا میتوان به آوا در کاشان، خانه ملاباشی و آوا، سفر شیراز آوا و تهران از نگاه آوا اشاره کرد.